تا حالا عاشق شدی؟

آمار مطالب

کل مطالب : 155
کل نظرات : 23

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 25
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 92
بازدید ماه : 1408
بازدید سال : 3595
بازدید کلی : 52935

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق به شرط چاقو و آدرس eshghrk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 92
بازدید ماه : 1408
بازدید کل : 52935
تعداد مطالب : 155
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 رفتم ابجیمو ازمهدبیارم گفتم چه خبرتومهد?الان انتظارداشتم بگه کلی شعریادگرفتیم,ورداش گفت زدیمش!گفتم کیوزدین?دختره رو!کدوم دختره رو?میگه عمومی.که دیروزمقنعه مو ازسرم کشیدجلوی اون همه پسر امروزبادوستام زدمش!
ینی شرم وحیات توحلقم خواهر:)

دیروز از مدرسه اومدم خونه برادر کوچیکم اومد گیر داده برو اینترنت منم که خسته بهش گفتم برو دنبال تیله بازیت تو....
حالا از اون اصرارو از ما انکار بااخره دلم واسش سوخت بهشگفتم حالا با اینترنت چیکار داری گفت برو واسم بازی داندول کن)منظورش دانلوده( دو ساعت کف اتق داشتم گاز میگرفتم
این داداشه که ما داریم

چند سال پیش عموم با خانواده اومدن خونمون ، یه پسر کوچیک داره اخرهای شب پسره رو پای زن عموم خواب بود پاهاش هم وسط اتاق دراز . یه دفعه تو خواب یه جوری ازش در رفت که از صداش از خواب پرید حالا قیافه اشو تصور کنید یه نگاه اینور کرد(o-0) یه نگاه اونور کرد (O-o) بعد دوباره خوابید .(-.-)

تعداد بازدید از این مطلب: 599
موضوعات مرتبط: فک و فامیل , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 مامانم توی این هفته 4 بار غذا سوزونده دیروزم نزدیک بود خونه رو به آتیش بکشه .
داشتم میرفتم سر کار بهش گفتم : بفهمم دس به گاز و کبریت زدی خودت میدونیا !!
گفت : گمشو روانــــــــــــــــــی =)))))))))))))

تعداد بازدید از این مطلب: 594
موضوعات مرتبط: فک و فامیل , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 سر میز صبحونه مادر بزرگم که 80 سالشه گفت بیا ننه اینم چاییت بخور. ما هم چایی رو خوردیم بعد که تموم شد مامانم اومد سر سفره گفت اِ چایی من کو؟؟
مادر بزرگمم گفت این ورداشت خورد ننه!!
منومیگی:|
=)))

تعداد بازدید از این مطلب: 630
موضوعات مرتبط: فک و فامیل , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 

جوك فك و فاميه داريم 1809

بازی‌ های المپیکرو از کانال عربی می‌ دیدم، گزارشگر هر جمله‌ ای میگه مادربزرگم میگه آمین
!فک و فامیله داریم ؟

بابام داره تلویزیون میبینه رو به من میگه: رفتی بانک چی شد؟؟؟
با کلی ذوق و شوق شروع به تعریف میکنم یهو اخبار شروع میشه!!!!
بابام در حال زیاد کردن صدای تلویزیون: هیــــــس هیچکی حرف نزنه!!!!

تعداد بازدید از این مطلب: 701
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , فک و فامیل , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

  آيا ميدانستيد دانشمندان مدعي هستند که انگشت کوچک پای انسان به مرور زمان ناپديد خواهد شد، چرا که ما کمترين استفاده از آن را داريم؟

- آيا ميدانستيد تشخيص تخم مرغ سالم از خراب با قرار دادن آن در کاسه ای پر از آب ميسر است، بدين صورت که اگر تخم مرغ ته نشين شود سالم است و اگر روی آب شناور شود خراب است؟

- آيا ميدانستيد پنگوئن نــــــــر ميتواند ماهي را در معده خود بيش از يک هفته بدون اينکه هضم اش کند نگه دارد و هر موقع لازم شد مقداری از آن را بالا مي آورد و به بچه های خود ميدهد؟

- اكثر افراد در كمتر از 7 دقیقه خوابشان می‌برد!

-  اگر تار عنکبوت به کلفتي مغز يک مداد به هم تنيده شود ميتواند سنگيني يک هواپيمای بزرگ بوينگ را تحمل کند.

- كومولونيمبوس (يك نوع ابر باران زا), ميتواند كفتي به اندازه 10 كيلومتر داشته باشد.

- آيا ميدانستيد براي توليد هر 1000 كيلوگرم كاغذ جديد بايد 15 درخت جنگلي قطع شود؟

- آيا ميدانستيد براي توليد هر 1000 كيلوگرم كاغذ بازيافتي فقط حدود 1500 كيلوگرم كاغذ كهنه مورد نياز است كه با اين شيوه نزديك به 90 درصد در مصرف آب ، بيش از 50 درصد انرژي و 75 درصد آلودگي هوا كاهش ميابد؟

- آيا ميدانستيد كاغذ هم مثل پارچه پشت و رو دارد . روي كاغذ آن طرفي است كه در كارخانه كاغذ سازي به طرف نمد قرار مي گيرد و صافتر است . پشت كاغذ آن طرفي است كه در كارخانه زير كار است و روي آبكش قرار ميگيرد.براي تشخيص پشت و روي كاغذ آن را برش مي دهند ، پس از برش ، لبه الياف به سوي پشت كاغذ خم مي شوند و اگر لبه كاغذ را با انگشتان لمس كنيم متوجه لبه دار بودن يك طرف آن مي شويم. چاپ بر طرف روي كاغذ مرغوب تر خواهد بود .چاپ رنگي بر طرف روي كاغذ نتيجه بهتري دارد !

تعداد بازدید از این مطلب: 597
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 
ایا میدانید بى‌خوابى سریعتر از بى‌غذایى موجب مرگ آدمى می‌‌شود

ایا میدانید هر فرد بطور متوسط یک سوم عمر خود را در خواب می‌‌گذراند

ایا میدانید کادمیم فلزی سمی است که در ساخت باطری های خشک کاربرد دارد

ایا میدانید گالیم در دمای 30 درجه مایع می شود 

ایا میدانید اکسید کروم در ساخت نوار کاست و فیلم ویدئو استفاده می شود

ایا میدانید رادیم گرانترین فلز است

ایا میدانید رادار مخفف است و به معنای آشکار سازی و فاصله یابی به کمک امواج رادیویی است

ایا میدانید اب داغ زود تر از اب سرد یخ میزند

ایا میدانید خنده موجب تقویت سیستم ایمنی بدن می شود

ایا میدانید مواج رادیویی بلند ترین طول موج را دارند که به حدود 2 کیلو متر میرسد

ایا میدانید نور میتواند دور کره ی زمین (خط استوا) را 7.5 بار در 1 ثانیه طی کند. 

ایا میدانید میشود اب را در یک لیوان کاغذی بجوش اورد. (بدون سوختن لیوان)
 
ایا میدانید اما طبق تئوری M-theory که جدیدتر و کامل تر است جهان دارای 11 بعد بوده است

ایا میدانید لیزر به معنای تقویت نور توسط تشعشع تحریک شده است

ایا میدانید نانولوله‌ها ساختارهای کربنی 100 برابر قویتر از فولاد دارند

ایا میدانید وزن نانولوله‌ها یک ششم وزن فولاد است

ایا میدانید نسبت استحکام به وزن درنانولوله‌ها 600 برابر بیشتر از فولاد است

ایا میدانید این در حالی که باید 2 میلیون ادم حرف بزنند تا بتونند یک لامپ 50 واتی رو روشن کنند

ایا میدانید فرمول بالا برابر است با : قدرت مساوی است با شدت * محیط کره

ایا میدانید هنگام رعد و برق اختلاف پتانسیل بین ابر و زمین به 10 تا 100 میلیون ولت میرسد

ایا میدانید این تغییر ناگهانی دما از حدود 300 کلوین به 300 هزار کلوین حجم هوا را 100 برابر میکند

ایا میدانید هنگام رعد و برق دمای ان را به بیش از 2000 درجه میرساند

ایا میدانید پودولفسکی که اهل لهستان است قویترین مرد جهان اس

تعداد بازدید از این مطلب: 498
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 اینم چندتا دیگه:

. آیا می‌دانستید که در تایوان بشقاب‌های گندمی درست می‌شود وافراد بعد از خوردن غذا بشقاب‌هایشان را هم می‌خورند.

. آیا می‌دانستید که گوش و بینی درتمام طول عمر انسان در حال رشد می‌باشند و بزرگتر می‌شوند.

. آیا می‌دانستید که آب دریا بهترین ماسک زیبایی پوست می‌باشد.

. آیا می‌دانستید که اولین مردمانی که نخ را کشف کردند وموفق به ریسیدن آن شدند ایرانیان بودند.

. آیا می‌دانستید که بزرگترین دریای دنیا دریای مدیترانه است و عمیق‌ترین نقطه آن به ۴۳۳۰متر می‌رسد.

. آیا می‌دانستید که فقط پشه ماده نیش می‌زند و از پروتین خون مکیده شده جهت تخم گذاری استفاده می‌کند.

. آیا می‌دانستید که هر چشم مگس دارای ۱۰ هزار عدسی است.

. آیا می‌دانستید مقاومت موش صحرایی در برابر بی‌آبی بیشتر از شتر است.

. آیا می‌دانستید جمعیت میمون‌های هند بالغ بر ۵۰ میلیون است.

. آیا می‌دانستید یک نوع وزغ وجود دارد که در بدن خود سم کافی برای کشتن ۲۲۰۰ انسان در اختیار دارد.

. آیا می‌دانستید ۳۵۰ هزار نوع کفشدوزک در جهان وجود دارد.

. آیا می‌دانستید نوشابه‌های زرد رنگ، زیانبارتر از نوشابه‌های سیاه رنگ هستند.

. آیا می‌دانستید شش چپ، اندکی از شش راست کوچکتر است تا فضای کافی برای قرارگیری قلب فراهم آید.

. آیا می‌دانستید تعداد سلولهای گیرنده بویایی در سگهای معمولی، یک میلیارد و در سگهای شکاری،۴ میلیارد عدد است

. آیا می‌دانستید رشد کودک در بهار بیشتر است.

مرتفع ترين پايتخت جهان
مرتفع ترين پايتخت جهان، شهر لاپاز، در بوليوی است.
اين شهر 12 هزار پا از سطح دريا ارتفاع دارد.


بلندترين صدای جهان
بلندترين صدای جهان، صدای گردش زمين به دور خودش می باشد
و آنقدر شديد است که اگر ما بشنويم فورآ خواهيم مرد.


زيباترين و بلندترين ساختمانها
ساختمان های شهر نيويورک در کشور آمريکا،
زيباترين و بلندترين ساختمان های جهان معرفی شده اند.


بلندترين کوه های جهان

عموما فکر می شود که بلندترين کوه های جهان در تبت قرار دارد . ولی اگر خاطرات مسافران به قطب جنوب بررسی شود، آنان از کوه هايی صحبت کرده اند که بسيار بلندتر از اورست است .


بلندترين بادگير

بلندترين بادگير در ايران در شهرستان ابرکوه در استان يزد قرار دارد. اين بادگير زيبا به صورت يک بادگير بزرگ در پايين و يک بادگير کوچکتر برروی آن می باشد.
اين بادگير در خانه آقازاده قرار دارد و مربوط به عصر قاجار مي باشد.


بلندترين جرثقيل سيار

جرثقيل 810 تنی مارک "روزن کرانزک 10001" بلندترين جرثقيل سيار در جهان است.
قدرت بالابری ( حداکثر وزن بار ) آن 984 تن و طول بازوی متحرک آن 202 متر است.


بلندترين طناب

برای مسابقات طناب کشی که در جشنواره سالانه ناهاسيتی ( در اوکيناوای ژاپن ) در اکتبر 1995 برگزار شد، طنابی به طول 172 متر و قطر 1/54 متر از الياف گياه برنج تهيه گرديد.
وزن اين طناب عظيم الجثه 26/73 تن بود.


بلندترين مجتمع آپارتمانی

ساختمان 100 طبقه موسوم به جان هنکاک سنتر در شهر شيکاگو، با 343/5 متر ارتفاع، بلندترين مجتمع آپارتمانی در جهان به شمار می رود.


بلندترين ساختمان بانک

ساختمان 72 طبقه فرست بانک تاور (First Bank Tower)
بانک مونترال در شهر تورنتو در کانادا با 284/98 متر ارتفاع، بلندترين ساختمان بانک در دنيا است.


بلندترين شمع

بلندترين شمع جهان در نمايشگاه استکهلم در سال 1897 به نمايش گذاشته شد
که ارتفاعش 24/38 متر و قطرش 2/59 متر بود

تعداد بازدید از این مطلب: 530
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 30 دی 1391
نظرات

 

 
 
آیا میدانید چطور می‌شود چهار نفر زیر یک چتر بایستند و خیس نشوند؟ وقتی هوا آفتابی باشد

آیا میدانید آخرین دندانی كه در دهان دیده می‌شود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی

آیا میدانید برای قطع جریان برق چه باید كرد؟ باید قبض آن را پرداخت نكرد

آیا میدانید چرا مار نمی‌تواند به مسافرت برود؟ چون دست ندارد كه برای خداحافظی تكان دهد

آیا میدانید چرا روی آدرس اینترنت به جای یك دبیلیو ، سه تا دبیلیو می‌گذارند؟ چون كار از محكم‌كاری عیب نمی‌كنه

آیا میدانید چرا فیل از سوراخ سوزن رد نمی‌شه؟ برای اینكه ته دمش گره داره

آیا میدانید چرا دو دوتا می‌شود پنج تا؟ چون علم پیشرفت كرده

آیا میدانید چرا دود از دودكش بالا می‌رود؟ چون ظاهرا چاره دیگری ندارد

آیا میدانید چرا لكلک موقع خواب یک پایش را بالا می‌گیرد؟ چون اگر هر دو را بالا بگیرد ، می‌افتد

آیا میدانید اگر كسی قلبش ایستاده بود چه می‌كنید؟ برایش صندلی می‌گذاریم

آیا میدانید اگر سر پرگار گیج برود چه می‌كشد؟ بیضی

آیا میدانید اگه یه نقطه آبی روی دیوار دیدید كه حركت می‌كند چیست؟ مورچه‌ای است كه شلوارلی پوشیده

آیا میدانید خط وسط قرص برای چیه؟ برای اینكه اگه با آب نرفت پایین با پیچ‌گوشتی بره

آیا میدانید ناف یعنی چه؟ ناف نمره صفری است كه طبیعت به شكم بی‌هنر داده است

آیا میدانید چه طوری زیر دریایی رو غرق می‌کنن؟ 
یه غواص میره در می‌ زنه
 
تعداد بازدید از این مطلب: 639
برچسب‌ها: دانستني هاي طنز ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 

 

هرگزازخواستگارهاي قبلي خودويااگرنامزدياهمسري داشته ايدپيش همسرتان تعريف وتمجيدنكنيد.

يكي ازبزرگترين مسايل تيره كننده ي روابط بين زوجين صحبت كردن درموردخواستگارهاي قبلي است.متأسفانه دخترهاعلاقه ي شديدي به برشمردن تعدادخواستگارهاي قبلي خودووي‍ژگي هاوصفات آن هادارنداماهيچ چيزبراي آقايان منفورترازاين موضوع نيست كه همسرش ازخواستگارهاي قبلي خودصحبت كند.درواقع وقتي شماازخواستگارهاي قبلي خودصحبت مي كنيدوياازهمه بدترازآنهاتعريف مي كنيداين نگرش درهمسرشمابوجودمي آيد كه شمابه طوركامل متعلق به اونيستيدوبه غيرازاوبه افرادديگرنيزعلاقه داريد.هروقت مي خواهيدكه اين كارراانجام دهيد،خودرابه جاي همسرتان قراردهيداگرهمسرشمادائماًاززيبايي،مهرباني وصميميت دوست دخترويانامزدقبلي خودصحبت كندچه احساسي به شمادست مي دهد؟ آيابااين كار،عشق وعلاقه شمارابه خودش افزايش مي دهدويااينكه خودرامنفورشمامي كند؟جواب مشخص است خودرامنفورشمامي كند.پس وضعيت شمانيزبه همين صورت است اگرازخواستگارهاي قبلي خودصحبت كنيدوبخواهيدتعدادآنهارابه رخ همسرتان بكشيدخودرامنفوراوخواهيدكرد.

نكته جالب اين است كه زن هاتصورمي كننداگربه شوهرشان بقبولانندكه خواستگارهاي زيادي داشته اند،بعضي ازآنهاافرادمعروف ومشهوربوده اندبااين كارارزش واحترام خودراپيش شوهرشان بالامي برندامانتيجه اي كه حاصل مي شودكاملاْبرعكس اين تصور است.مردهامعمولاٌتعصب وغيرت زيادي نسبت به همسرشان دارندودوست ندارندكه به غيرازخودشان فردياافرادديگري نيزبه همسرشان علاقمندباشندوياعاشق اوباشند.لذاازشنيدن اين صحبت هابسيارناراحت مي شوند.

مردهابعدازآشنايي وياازدواج به ندرت ازروابط قبلي خودصحبت مي كنندامازن هاتمايل بسيارشديدي به صحبت كردن درباره ي خواستگارهاي قبلي خوددارند.امانكته جالب تراينكه عليرغم تمايل شديدزن هابه صحبت درباره ي خواستگارهاي قبلي خود اماوفاداري بسيارزيادي به شوهرخوددارند.تمام تجربيات مؤيداين نكته است كه وفاداري زن هابه همسرشان بسياربيشترازمردهااست بااين كه زنهاتمايل شديدي به صحبت كردن درباره ي خواستگارهاي قبلي خوددارندامامردهابه ندرت وياهرگزازمعشوقه هاي خودصحبت نمي كنند.

تعداد بازدید از این مطلب: 865
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 اریک فروم می گوید:«اگرآدم واقعاْوصمیمانه کسی رادوست داشته باشد،حتماْهمه ی مردم، دنیا وزندگی رادوست می دارد.اگرمن بتوانم به کسی بگویم:«تورادوست دارم.»باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم من دروجود توهمه کس رادوست دارم، باتوهمه دنیارادوست دارم، درتوحتی خودم رادوست دارم.»

عاشقان واقعی درآرزوی خوشبختی معشوق خودهستندونسبت به معشوق خوداحساس مالکیت ندارند.

روان شناسان عقیده دارندکه عشق واکنشی آموختنی واحساسی فراگرفتنی است. یعنی هرآدمی عشق راباتوجه به آموخته ها،باورها،شرایط هاومحدودیت هایش می شناسدوسپس تجربه می کند.

اریک فروم همچنین دلسوزی،احساس مسئولیت،احترام ودانایی راازویژگی های افرادعاشق می داند.

عاشق واقعی هیچ نقصی درمعشوق نمی بیند. اودرفکرتغییرمعشوق نیست ونمی کوشد او را به رنگ خود درآورد.معشوق همه خوبی وپاکی است.اوازدل محبوبش خبرداردومی داند تغییرمنش چقدربرایش سخت است.

اصولاْبرای هرانسانی مشکل است دیگرخودش نباشد.بنابراین عاشق واقعی معشوق راهمان گونه که هست قبول می کند. به طورطبیعی هرانسانی ازنقص یاضعف دلبندش رنج می برد.بااین وجودلازمه ی عشق ابدی گذشت وبردباری است.

درزیربرخی ویژگی های عشق اصیل فهرست وار ذکرشده اند(کیهان نیا1386)

1- پذیرش طرف مقابل همان طورکه هست.

2- احترام به خواسته هاوعقیده های او.

3- رعایت ادب ونزاکت دربرابراو.

4- مهرورزی بدون هیچ گونه چشمداشت.

5- صبوری وگذشت نسبت به کنش ها وواکنش های او.

6- ایثارتمام وکمال.

تعداد بازدید از این مطلب: 601
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 دوران نامزدی دورانی است که نامزدها وبویژه دخترها بایدسعی کنندعشق واقعی واصیل راازعشق کاذب ودروغین تشخیص دهند.

تعداد بازدید از این مطلب: 586
موضوعات مرتبط: دانستني ها , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 «عشق یعنی بخشیدن، وقف کردن وایثارکردن.عاشق واقعی بخشنده است بی آنکه درمقابل عشق بی پایانش چیزی طلب کند.»

تعداد بازدید از این مطلب: 671
برچسب‌ها: عشق ,
موضوعات مرتبط: زیبا , عشقی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 زود قضاوت نکنید! 

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

تعداد بازدید از این مطلب: 796
برچسب‌ها: آموزنده ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 امتحان فیزیک 

 

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

 

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد

 من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

 

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....

 

 

در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود

و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید

محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟

تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟

آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد

همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم

پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه

دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم

هوای کوپه مثل حمام زونا داغه

دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم

پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی

دانشجو به آرامی میگوید

میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم

تعداد بازدید از این مطلب: 600
برچسب‌ها: آموزنده ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 انیشتین و راننده اش! 

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
تعداد بازدید از این مطلب: 817
برچسب‌ها: آموزنده ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 گنجشک و آتش 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

 


آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

تعداد بازدید از این مطلب: 822
برچسب‌ها: آموزنده ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 غمگین....


سلام دوستان این داستان که گذاشام کاملا واقییه و واسه یکی از دوستام اتفاق افتاده.قبلا واسه چند تا وبلاگ فرستادم حالا هم تو وبلاگ خودم گذاشتم.البته با رضایت خودش.
فقط نظر یادتون نره

بادها رفتندو ما هم میرویم از یادها.......



شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که

تعداد بازدید از این مطلب: 857
موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه , زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 30 دی 1391
نظرات

 راز خوشبختی در زندگی مشترک


روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود

تعداد بازدید از این مطلب: 721
موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 غمگین....



سلام دوستان این داستان که گذاشام کاملا واقییه و واسه یکی از دوستام اتفاق افتاده.قبلا واسه چند تا وبلاگ فرستادم حالا هم تو وبلاگ خودم گذاشتم.البته با رضایت خودش.
فقط نظر یادتون نره

بادها رفتندو ما هم میرویم از یادها.......



شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و …

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .


به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟


٣۶۴ روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه ٢۴ ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا …

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به ٢ دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو۴ ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

 

نظر یادتون نره

 

تعداد بازدید از این مطلب: 768
برچسب‌ها: داستان غمگين ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 زن و مرد


مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.............................................................................
و این داستان سال  های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی  و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....

تعداد بازدید از این مطلب: 678
برچسب‌ها: زن و مرد ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 وای از دست خانم ها


روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

 

تعداد بازدید از این مطلب: 713
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

 

تعداد بازدید از این مطلب: 617
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

تعداد بازدید از این مطلب: 852
برچسب‌ها: حرف دلتو بزن ,
موضوعات مرتبط: زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : جمعه 29 دی 1391
نظرات

 همکلاسی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :”متشکرم “و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

برای دیدن ادامه مطلب روی لینک زیر کلیک کنید….

تعداد بازدید از این مطلب: 730
برچسب‌ها: همكلاس ,
موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه , زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : پنج شنبه 28 دی 1391
نظرات

 

یه دکتر زنش میمیره روی سنگ قبرش می نویسه : آرامگاه زری همسر دکتر رحیمی مختصص زنان و زایمان ، مطب : خیابان جلفا کوچه سوم پلاک 20 از ساعت ... !

تعداد بازدید از این مطلب: 905
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : پنج شنبه 28 دی 1391
نظرات

 

صبح زود رسیدم خونه، شب کار بودم، خیلی خسته بودم تازه خوابم برده بود که دیدم یکی داره بالاسرم باهام شوخی میکنه و قلقلک میده کف پامو فکر کردم داداشمه گفتم کرم نریز پدر سگ یهو چشمو باز کردم دیدم بابامه، بابای ما هم قاطی بلند بلند مادرمو صدا زد: خانوووووووووووووم بیا تحویل بگیر پسرت به من میگه پدر سگ :|
مادر ما هم بنده خدا تازه از خواب پاشده بود حالیش نبود گفت غلط کرده، پدر سگ خودشه :))))
بابام گفت تو نمیخواد طرفداری کنی :|

تعداد بازدید از این مطلب: 887
برچسب‌ها: خيلي خنده دار ,
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , خنده بازار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : پنج شنبه 28 دی 1391
نظرات

 

 

صبح زود رسیدم خونه، شب کار بودم، خیلی خسته بودم تازه خوابم برده بود که دیدم یکی داره بالاسرم باهام شوخی میکنه و قلقلک میده کف پامو فکر کردم داداشمه گفتم کرم نریز پدر سگ یهو چشمو باز کردم دیدم بابامه، بابای ما هم قاطی بلند بلند مادرمو صدا زد: خانوووووووووووووم بیا تحویل بگیر پسرت به من میگه پدر سگ :|
مادر ما هم بنده خدا تازه از خواب پاشده بود حالیش نبود گفت غلط کرده، پدر سگ خودشه :))))
بابام گفت تو نمیخواد طرفداری کنی :|

تعداد بازدید از این مطلب: 892
برچسب‌ها: خيلي خنده دار ,
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , خنده بازار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : پنج شنبه 28 دی 1391
نظرات

 

از نصایح غضنفر: هرکس به والدین خود احترام بگذارد همانند کسی است که به پدر و مادر خود احترام گذاشته است!

تعداد بازدید از این مطلب: 860
برچسب‌ها: از نصایح غضنفر ,
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , غضنفر , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : چهار شنبه 27 دی 1391
نظرات

 

چادر زن بر هوس غالب شود            عزت زن را ز حق طالب شود

چادر زن كيمياي غيرت است            چون نشان غيرت مليت است

از برون ، شرح دروني مي‌دهد         خشم دشمن را فزوني مي‌دهد

صرفه دارد بهر زن در اقتصاد            صرفه اش باشد عيان از صد جهات

بر سر زن هست مانند سپر             حافظ زن هست هنگام خطر

غنچه اي تا هست پنهان در حجاب    مي‌كند از او خزان هم اجتناب

تا نقابش باز از سر مي‌شود             با نسيمي زود پر پر مي‌شود

حفظ چادر هست شيرين‌تر ز جان     بهر ايراني ز عهد باستان

حفظ چادر بهر زنها جوشن است      تير جانسوزي به چشم دشمن است

حفظ چادر ، مايه وارستگي است     جسم زن را حافظ برجستگي است

زن بود گل،چادرش خارست بدان      حافظش باشد زچشم اين و آن

حفظ استقلال زن در چادر است       كوكب اقبال زن در چادر است

خصم پندارد كه با فرهنگ خويش     مي‌كند تحميل بر زن ننگ خويش

غافل از آنكه زنان ما گل‌اند               بر مقام حفظ عصمت سنبل‌اند

تعداد بازدید از این مطلب: 884
موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه , زیبا , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : چهار شنبه 27 دی 1391
نظرات

 


به دوستم میگم خودکارتو بده.میگه چیزی میخوای بنویسی ؟

.

میگم پـَـ نــه پـَـ واسش شلوارک گرفتم میخوام ببینم اندازشه یا نه

.

**********

.

.

نمکدون از دستم افتاد نمکاش ریخت مامانم اومده دیده میگه ایوای نمکای نمکدونه؟

.

میگم پـَـــ نــه پـَـــ نمکای منه جوگیر شدم یکم سریز کرد! نه اینکه گوله نمکم….

.

**********

.

.

رفتم مغازه میگم آقا مرگ موش دارین؟میگه واسه کشتن موش میخواهید

.

میگم پـَـــ نــه پـَـــ میخوام بریزم توی غذا خوشرنگ بشه

.

**********

.

.

یه نفر میره آزمایش ادرار بده.پرستار میگه این ادراره میگه

.

پـَـــ نــه پـَـــ سکنجبینه آوردم تا دور همیم با کاهو بخوریم

.

**********

.

.

رفتم بانک پول بگیرم کارمند بانک میگه پول رو میبرید میگم پـَـــ نــه پـَـــ

.

میخوام وایسم اینجا ببینم کی میرقصه بهش شاباش بدم پـَـــ نــه پـَـــ

.

**********

.

.

بابابزرگم 102 سالشه میگه به نطرت وصیت ناممو بنویسم

.

میگم پـَـــ نــه پـَـــ واسه 20 سال آیندت برنامه ریزی کن قدر جوونیتو بدون

.

**********

.

.

بدوستم میگم جمعه از دریا بریم قطر؟ میگه با لنج؟؟

.

میگم پـَـــ نــه پـَـــ شنا کنیم بریمنزدیکه

.

**********

.

.

دزد اومده خونمون همه چیزو برده.پلیس اومده میگه اینجادزد اومده میگم پـَـــ نــه پـَـــ

.

خواستیم تغییر دکوراسیون بدیم گفتیم شما بیاید نظر بدید.خونمون قشنگ تر بشه

.

**********

.

.

تو جاده ‏ یه تابلو ‏دیدم ‏که عکس ‏p با ‏یه ‏خط ‏قرمز روش هست ‏میگم ‏یعنی

.

‏پارک ممنوع ‏؟ ‏!‏ میگه ‏ پـَـــ نــه پـَـــ یعنی ‏استفاده ‏بی رویه از ‏پ ‏ن ‏پ ‏ممنوع ‏

.

**********

.

.

رفتم ‏هندونه ‏بخرم ‏میگم ‏یه ‏هندونه ‏میخام ‏یارو ‏میگه ‏شیرین ‏باشه ‏؟

.

میگم ‏ پـَـــ نــه پـَـــ نازنین ‏باشه ‏بهتره شیرین ‏خیلی ‏لوسه ‏

.

**********

.

.

رفتم در خونه رفیقم از پشت آیفون میگهتنهایی؟میگم

.

پـَـــ نــه پـَـــ خونه محاصره ست بهتره خودتو تسلیم كنی …!

.

**********

.

.

با دوسم میرم استخر دوستم میگه استخره ؟میگم:

.

پـَـــ نــه پـَـــ دریاست دورش دیوار کشیدن که غرق نشی

تعداد بازدید از این مطلب: 964
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , پ ن پ , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

نوشته است:  اون گفت اگه اینجوریه پس جزجدایی راهی نیس!من بدون رابطه باهات نیستم اگربااینشرط باشی هستم.یعنی من ارزشم همینقدره؟اندازه 1خوشگذرونی لحظه ای واسه ارضای نیازجنسیش؟؟بااین همه خاطره منوتنهاگذاشتو رفت.اون واقعا نامردبودکاش خیلی زودتر میشناختمشواینهمه مدت ادامه نمیدادموآبروی خودمونمیبردم.
چندروزه فقط دارم گریه میکنم بااین عذاب وجدان چجوری به زندگیم ادامه بدم دیگه هیچ هدفی ندارم.کاش زودترازینا میفهمیدم که دوستیوروابط قبل ازدواج چقدرمزخرفه چقدر به ضرردخترتموم میشه.خدایاگناهان منوببخش و کمکم کن تا2باره اشتباه نکنم.دیگه همش میترسم فکر میکنم سایه اش دنبالمه حتی اگه 1روزی ازدواجم بکنم میترسم اگه 1روزی بخوادسرم تلافی کنه چی؟؟ بیاد بگه به همسرآیندم که من باهاش دوست بودمو............ازخودم بدم میاد

دوستی و روابط قبل ازدواج مزخرفه فقط به ضرردخترتموم میشه.امیدوارم دیگه هیچ دختری مثل من تودام این پسرا نیفته که آخرش بیفته به این حالوروزیکه من دارم
روابط قبل ازدواج ...هرگز!

روابط قبل ازدواج ...هرگز

تعداد بازدید از این مطلب: 1059
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

جک های پــ نه پــ سری منتخب

دستمو بردم بالا میگم استاد؟ میگه کاری داری؟ میگم پـَـــ نــه پـَـــ خواستمبگم استاد می فرمودیه …….بفرمیو هه

.

.

.

اومده از خواب بیدارم کرده میگه خوابی ؟ پـَـــ نــه پـَـــ دوستم چشم گذاشتهمنم رفتم زیر پتو قایم شدم نصف شبی

.

.

.

رفتم صندلی بخرم واسهکامپیوتر یارو گفت: راحت باشه؟ پـَـــ نــه پـَـــ خار داشته باشه

.

.

.

به مامانم میگم: فکر کنم دیگه وقتشه از تنهایی در بیام،هر چی باشه بیست و شش سالمه مامان… میگه: یعنی زن میخوای پدرسوخته؟ میگم پـَـــ نــه پـَـــ یه داداش توپول موپول میخواستم روم نمیشه مستقیم به بابا بگم

.

.

.

توالتم،در رو می زنه،سرفه می کنم،میگه یعنی نیام تو،گفتم پـَـــ نــه پـَـــ اگه دستات تمیزه بیا واسم طهارت بگیر

.

.

.

صبح پاشدم به زور، دارم لباس میپوشم، بابام میگه کلاس داری؟! میگم پـَـــ نــه پـَـــ نگران لباسم شدم پاشدم ببینم هنوز اندازمه یا نه

.

.

.

رفتم بقالی به یارو میگم: نمک داری؟ میگه:نمک طعام!!!؟ میگم: پـَـــ نــه پـَـــ نمک دریای مدیترانه………..میخوام بااش برج نمکی درست کنم

.

.

.

میخواستم بخوابم به خواهرم گفتم لامپو خواموش کن. گفت نورش اذیت می کنه؟ گفتم: پــَ … گفت: جرات داری بگو؟ گفتم:پتو میکشم سرم خوب. گفت آفرین بلاخره آدم شدی گفتم پـَـــ نــه پـَـــ فکر کردی تا ابد الاغ می مونم هه

.

.

.

رفتم داروخونه میگم آقا واسه سوسک یه چیز بدید سریع و موثر باشه، میگه واسه کشتنش؟ پـَـــ نــه پـَـــ واسه حموم کردنش، یه چیز بدید که پوستش بلوری و نرم بشه!

.

.

.

رفتم ساعت سازی به یارو میگم ساعتم کار نمیکنه، میپرسه یعنی درستش کنم؟ ـ پـَـــ نــه پـَـــ باهاش صحبت کن سر عقل بیاد بره سر کار !

.

.

.

ابام زنگ زده میپرسه چیکار میکنی؟ کجایی؟ میگم خوابم، میگه یعنی خونه ای؟ـ هه پـَـــ نــه پـَـــ تو اتاق خواب آیدام، دیشب با تصورم اومدم ازش خواستگاری کنم، جوابش بله بود، موندگار شدم!

.

.

.

از تعمیر گاه ماشین برگشتم، بابام میگه چرا پیاده ای؟ ماشین درست نشد؟ پـَـــ نــه پـَـــ درست شد، ولی چون عملش سنگین بود گفتند ۲۴ ساعت باید تو ICU تحت نظر باشه

.

.

.

عمو زنجیر باف … بعلههه زنجیر منو بافتی ؟ ــ پـَـــ نــه پـَـــ شکافتم دارم دوباره نخ گوله می کنم

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 944
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , پ ن پ , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

 

نه خدااااااییش اینم فک فامیله داریم؟؟؟؟ ...

 

 

 

شام خونه فامیلمون مهمون بودیم وقتی غذا تموم شد ادای بفرمایید شامو در آوردوگفت خب حالا از 10 بم چند میدین پسر یکی از فامیلام نه گذاشت نه برداشت جلو این همه آدم برگشت بش گفت به غذات 9 اما اگه بخوام بخودتو شخصیتت بدم 0 هم نمیدم بیچاره صابخونه قرمز شد . ف ف بی نزاکته آخه؟

 

 

 

تلفن زنگ خورد به بابام میگم بابا جواب بده ، میگه با خودت کار دارن ، گفتم نه با من کار ندارن اگه کار داشتن بگو من نیستم ، رفته جواب داده میگه آره یوسف هست اما گفت بگو من نیستم اما تو صبر کن من صداش کنم ، بعد آمده فاتحانه تو صورتم لبخند میزنه!!

 

بابا آبروبر لجباز من دارم !

تعداد بازدید از این مطلب: 918
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , فک و فامیل , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

.:: داستان طنز برنامه نویس و مهندس ::.

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
 
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى

تعداد بازدید از این مطلب: 784
موضوعات مرتبط: جک - طنز - لطیفه , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

.:: وقت شناس باشید !!!! ::.

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ...

تعداد بازدید از این مطلب: 812
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

.:: آرزوهای یک زن ::.

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زارکنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد......

 

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردنآرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 
۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت 
۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پسآرزویش برآورده شد

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت 
۱۰ برابرثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم

.

و مرد دچار حمله قلبی 
۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد.

تعداد بازدید از این مطلب: 718
برچسب‌ها: , :: آرزوهای یک زن :: , ,
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

.:: کیف پول ::.

من خیلی خوشحال بودم.

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.

والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم.

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی!
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت

اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو...

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم.

اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوش اومدی..

  .

 .

نتیجه اخلاقی: همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره

تعداد بازدید از این مطلب: 807
برچسب‌ها: داستان کیف پول ,
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 

خواهش میکنم برای من دعا کنید.من از دوست پسر قبلیم می خوام جدا شم .باهاش سکس داشتم.این موضوع واسه 1 سال قبله.خیلی وقته توبه کردم.پسری که اومده خواستگاریم این موضوع رو فهمیده.من از خدا کمک خواستم که چون توبه کردم اونو برگردونه.توروخدا بهم بگین که برمیگرده....من خیلی دوسش دارم/بهزاد خواهش میکنم برگرد.چیکارکنم ؟بهش چه جوری ثابت کنم که باهاش خیلی وقته ارتباط ندارم.

چون فکر میکردم که باید فقط با مردی که دستشو میگیرم ازدواج کنم باهاش سکس کردم.21 سالم بود که اینکارو کردم .چون دوسش داشتم و فکر میکردم منو میخوادو باهام ازدواج میکنه.خیلی احمق بودم . خدایا کمکم کن...من بد نیستم و نبودم.

چون فکر میکردم که باید فقط با مردی که دستشو میگیرم ازدواج کنم باهاش سکس کردم.21 سالم بود که اینکارو کردم .چون دوسش داشتم و فکر میکردم منو میخوادو باهام ازدواج میکنه.خیلی احمق بودم . خدایا کمکم کن...من بد نیستم و نبودم.

خیلی وقته که اون دوست پسرمو از خودم روندم و خونه نشین شدم.چون احمق بودم باهاش سکس کردم.توروخدا تو این شبهای قدر دعام کنید..........من آدم بدی نیستم .قبل اون حتی هیچ پسری دستمو نگرفته بود.تو شرایط سخت روحی بودم که سه سال پیش باهاش اشنا شدم.اونم گفت بیا واسه کنکور درس بخونیم.اما منو برد باغ.من هنوز دختر بودنمو حفظ کردم ....

همش فکر میکنم بدترین ادم روی زمینم ...اما من توبه کردم پس خدا بهزادو برمیگردونه ...؟؟؟؟؟؟؟توروخدا واقعیتو بهم بگین و کمکم کنین..................

 

تعداد بازدید از این مطلب: 886
موضوعات مرتبط: عبرت آموز , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391
نظرات

 


.

بدترین قسمت دیدن یه آشنا توی تاکسی

اضطرابیه که تا مشخص شدن شخص حساب کننده کرایه ادامه داره

و مدام ذهنتو درگیر می‌کنه:)

.

.

.

بابا گفتن ابــــروی کلفـــت مُده

نه اینکه کل پیشونی رو ور دارن موکـــت کنی!

والا با بعضی از این دخترا وقتی صحبت میکنم

یه لحظه فکر میکنم دارم با کیوی صحبت میکنم

ابرو ساختن عرضش از اتوبان تهران کرج بیشتره لامصب :D

.

.

.

به زنه میگن چند درصد دعاهات مستجاب میشه ؟
میگه : فقط ۵۰%
میگن ازکجا فهمیدی ؟
میگه : ازخدا خواستم شوهرم خرپول باشه ، خر هست اما پول نداره !
.
.
.
به سلامتــی همـۀ مامانا
که لباس سفید میدی بش بشوره صورتـی ملایم تحویلت میـــده !
.
.
.
می دونی فرق من با برف چیه ؟
برف میاد و به زمین می
شینه،
ولی من همین جوری هم به دل میشینم.آخه آدم انقد تو دل برو؟
.
.
.
الان داشتم تو آینه نگاه میکردم متوجه شدم چشام چه سگی داره لامصب
.
.
.

هرچقدر قیافم مغروره اخلاق خاک بر سرم منت کشه

ایضا خاک برسر اخلاقم

.

.

.

خدایا،پس کی این جوراب سوراخ مد میشه ما راحت شیم !

.

.

.

پلیسه با موتور اومد از کنارم رد بشه،از گرما کلاه کاسکتشو گذاشته بود رو کیلومتر موتور

به من نیگا کرد با اشاره گفت:

کمربند ؟؟

منم یه نگاه بهش کردم و با اشاره گفتم:

کلاه….

یارو نابود شد !

.

.

.

گاهی به بعضـــــیا باید گفت :

عزیزم اگه برام بـــزرگ شده بودی ، فقط به خاطر خطـــای دیــدم بود ” !

.

.

.

به نظرم می‌تونن دیوارای حموم رو از جنس لیف درست کنن
که آدم راحت مثل خرس کمرشو بکشه به دیوار دیگه !
اینهمه مشقت برای لیف
کشیدن کمر نکشه !

.

.

.

دقت کردین ﺍُﺩﮐﻠﻦ ۲۰۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻨﯽﻣﯿﺰﻧﯽ ۳ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﻮﺵ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﻪ !
بعد یه ﺳﯿﮕﺎﺭ
۲۰۰ ﺗﻮﻣﻨﯽﻣﯿﮑﺸﯽ ﺗﺎ ۳ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺵ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ…!

.

.

.

یک اتاق مرتب نشانه ای از کامپیوتر خراب یا اینترنتی قطع شده میباشد !

.

.

.

اعتماد به نفس بعضی ها رو خلال دندون اگر داشت الان تنه ى درخت بود
.
.
.
چند سال دیگه بچم ازم
میپرسه بابا تو چه جوری با مامان آشنا شدی؟؟
منم بش میگم عزیزم همه چی از یه لایک شروع شد

.

.

.

بنده یادمه بعضی‌ وقتا با سایه خودم درگیر بودم تو خیابون !!
که مثلا من زودتر از اون برم یا بتونم پامو بذارم روش !!
از همون طفولیت خوددرگیری داشتم
شما هم اینجوری بودید یا فقط من اینجوری بودم؟

.

.

.

اگه گفتی سوراخ های رو نمکدون واسه چیه ؟
واسه اینکه نمک ها خفه نشن
(هار هار هار)
مسخره ام خودتونین !

.

.

.

من حتی رفتم اساسنامه اتحادیه صنف آرایشگر و سلمانی رو خوندم
ولی توش به اینکه سلمونیا باید توی شیشه الکل یه مار گزاشته باشن اشاره ای نشده بود

.

.

.

از دوستم پرسیدم حالتون چطوره؟
جواب میده : خوبه تازه موکتش کردیم !!

.

.

.

فقط کافیــــه به هر دلیلی یه مدت کوتــــاه مشکل مالی واست پیش بیــــــاد،
تو همین مدت کوتــــــــــاه خیلی اتفاقی؛
ماشینت خراب میشه
دندون درد
میگیری
قبض برق و گاز خونــــه میاد
همراه اول اس ام اس میزنـــــــه قبض موبایل اومده
شارژ ADSl تموم میشه
به
۲ تا جشن تولد دعوت میشی
دوستاتم یهو دلشون واست تنگ میشه میخوان بیان پیشت
حالا من مجردم اگه متاهل باشیم که واویلااااااا….
با تشکر از زندگی

.

.

.

چقد لحظه غیر قابل تحملیه که یکی از آشناهاتون
حس خوشمزگیش گل کنه بشینه نیم ساعت
از رو گوشیش جوکای تکراری و لوس تعریف کنه
و تو مجبور باشی الکی بخندی به هر جک مسخرش
خاک بر سر اون لحظه

.

.

.

اگه شجریان بودم رو تیشرتم مینوشم استاد و مرض

.

.

.

تو این ۱۸ روز پایانی دنیا برید زن بگیرید که نصف دینتون کامل شه !

 مسواک هم بزنید تا نصف دیگه ش کامل شه !

 (روش های کرک کردن بهشت!) :دی

.

.

.

آدم مست باشه ، اما پست نباشه !
آدم سر کار باشه ، اما سربار نباشه !
آدم بیکار باشه ، اما بی عار نباشه !
آدم بی کس باشه ، اما ناکس نباشه !
آدم بی صفا باشه ، اما بی وفا نباشه !
آدم
دلتنگ باشه ، اما دل سنگ نباشه !
خلاصه کنم . . .
آدم مرد نباشه ، اما نامرد هم نباشه

 

تعداد بازدید از این مطلب: 850
برچسب‌ها: جک روزمره ,
موضوعات مرتبط: صحبت طنز و لطیفه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : یک شنبه 3 دی 1391
نظرات

هماهنگی جواب سوال با خود سوال از لحاظ دستوری: پاسخ هایی که از نظر قواعد دستوری ، باسوال هماهنگی ندارند، غالبا(به احتمال 80 درصد) غلط هستند. مثلا صورت مساله به صورت جای خالی است و از شما خواسته می‌شود ، جاهای خالی را با جواب درست پرکنید و یکی از گزینه ها اصلا مناسب آن جای خالی نیست.چرا که از لحاظ گرامری جایش آنجا نیست. توجه داشته باشید که

تعداد بازدید از این مطلب: 660
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود