تا حالا عاشق شدی؟

آمار مطالب

کل مطالب : 155
کل نظرات : 23

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 399
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 2248
بازدید سال : 5866
بازدید کلی : 55206

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق به شرط چاقو و آدرس eshghrk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 399
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 2248
بازدید کل : 55206
تعداد مطالب : 155
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : شنبه 2 دی 1391
نظرات

 

 

 

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :


خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!

تعداد بازدید از این مطلب: 720
برچسب‌ها: پستچی فداکار ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : شنبه 2 دی 1391
نظرات

 

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.


در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند. یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.


رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

 
داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.


راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟


بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

 
راوی جواب داد : نه!آخرین حرف مرد این بود كه عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.


قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 732
برچسب‌ها: بیان عشق ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : شنبه 2 دی 1391
نظرات

 

داستان عاشقانه غمگین !!!

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم

 

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه

 

گفت:موافقم…فردا می ریم

 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس

 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم

 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم

 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم

 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 

اتاقو انتخاب کردم

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

 

خودت…منم واسه خودم

 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 

جیب مانتوام بود

 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون

 

توی نامه نوشت بودم:

 

علی جان…سلام

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 

ازت جدا می شم

 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه

توی دادگاه منتظرتم…امضامهناز

تعداد بازدید از این مطلب: 590
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 28 آذر 1391
نظرات

داستان قشنگ

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد...
 مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم ! "

 

حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟"
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود


 روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : 
 پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان !!!


 
تعداد بازدید از این مطلب: 778
برچسب‌ها: عشقی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 28 آذر 1391
نظرات

 

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ?
چشماشو میبست ?
سرشو بالا می گرفت ?
لباشو غنچه می کرد ?
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ?
دستموگرفت ?
آروم برد روی قلبش ?
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?
هنوزم دیوونه ام.

تعداد بازدید از این مطلب: 729
برچسب‌ها: داستان عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 28 آذر 1391
نظرات

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

 

در  نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و
تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که
بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 837
برچسب‌ها: عشقی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : چهار شنبه 16 فروردين 1391
نظرات

 

آخر نفهمیدیم منظور اینایی که میگن گوش کن ببین چی میگم چیه ؟آخر گوش کنم یا ببینم ؟



.
دوغ قبول !
شیرکاکائو قبول !
آبمیوه پاکتى قبول !
اصلا نوشابه هم قبول !
آب معدنى رو دیگه برا چى تکون میدى ؟
همش همونه !!!
.
.
.
جمعیت جهان = ۷,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰ نفر
اگه من بمیرم = ۶,۹۹۹,۹۹۹,۹۹۹ نفر
همه اعداد عوض میشه ، قدر منو بدون !!! …

.
.
.

دلنوشته دختران مجرد :
از کلاس اول خواندیم آن مرد آمد ! آن مرد با اسب آمد !
ما که ترشیدیم ، مرتیکه با خر هم نیامد و باز هم بابا نان داد !
.
.
.
به عملی که در آن فرد قبل از وارد شدن به توالت شیر آن را باز کرده و از وصل بودن آب اطمینان حاصل میکند تا مبادا بعد از اتمام کارش دچار مشکلات ناشی از بی آبی در توالت گردد “چک آبگویند.
.
.
.
اولی : تمرین ها رو نوشتی ؟
دومی : مگه تمرین داشیتم ؟
اولی : آره ! ولی من که انجامش ندادم آخه داشتم واسه امتحان میخوندم !
دومی ( در حال سکته ) : مگه امتحان داریم ؟؟؟
.
.
.
انقده اس ام اس های ایرانسل رو نخونده پاک کردم ، لج کرده ! زنگ میزنه دیگه حرفاشو بهم میزنه !
.
.
.
زن همسایه چیست ؟
زن همسایه موجودیست که ساعتها دم در حرف میزنه اما نمیشینه ، چون دیرش میشه !
.
.
.
هرکس به طریقی دل ما میشکند / ما هم به طریقی دلشان میشکنیم !
.
.
.
هیچی به اندازه اینکه به مادر یه دختر بگی “من فکر کردم شما خواهر بزرگشی” یه مادر رو خوشحال نمیکنه !
.
.
.
این روزا به بچه ها میگن “برو گم شو
میره تو اتاقش ، بعد بابا مامانه خودشون میرن منت کشی !!!
قدیما به ما میگفتن برو گم شو ، جا نداشتیم همینطوری مجهول بودیم الان کجا باید بریم !؟!؟!
.
.
.
سکوتم را نکن باور ، سکوتم را نکن باور ، یک پدری ازت دربیارم … حالا هی تو باور نکن !
.
.
.
این روزها حتی اگر خون هم گریه کنی ، عمق همدردی دیگران با تو یک کلمه است :
آخی” !
.
.
.
روانشناسی راننگی :
اینایی که وقتی میشینن تو ماشین حاضرن ۴۵ دقیقه کمربند ایمنی رو بگیرن تو دستشون ولی این بیلبیلکِشو جا نندازن ؛ کلا آدمای صبورین !!!
.
.
.
غضنفر خرش مریض میشه میبرتش دامپزشکی ، به دکتره میگه نمیشه داروهاشو تو دفترچه خودم بنویسی ؟
.
.
.
یه دفعه نشد دست بکنیم تو دماغمون یه چیز خوب بیرون بیاد ، همش تکرار مکررات !
.
.
.
زن : چیکار میکنی عزیزم ؟
مرد : دارم شیر یا خط میندازم !
زن : اگر شیر اومد تو ظرفها رو میشوری ، اگه خط اومد من میرم میخوابم !
.
.
.
سلامتی مادرهای قدیم که وقتی لنگه دمپایی رو پرت میکردن طرفمون ، صاف میومد میخورد تو سرمون !!!
.
.
.
پشت خاور نوشته بود : همه از من میترسن ، من از نیسان آبی !
پشت نیسان نوشته : همه از من میترسن ، من از زنم !
.
.
.
من دیگه اون آدم قبلی نیستم ، اما به نظرم این مشکل نیست !
مسئله اینه که من اون آدم بعدی هم نیستم !
.
.
.
یارو داشت بچش رو میزد ، بهش میگن چرا میزنیش ؟
میگه فردا کارنامشو میگیره منم فردا نیستم شهرستانم !
.
.
.
میدونی چیه ؟
اونقدری که واسه تو مایه گذاشتم ، اگه به دسته بیل آب میدادم تا حالا میوه داده بود !
.
.
.
تازه فهمیدم که وسعت حرف های من به اندازه ی شعاع خمیازه ی توست !
.
.
.
به یه بنده خدایی میگن :
بزرگترین سوال زندگیت چیه ؟
میگه : برق میره کجا میره ؟؟؟
.
.
.
دیروز رفتم بقالی یه بسته هوا خریدم
کارخونه ی نامردِ از خدا بی خبر ، چندتا تیکه چیپس هم انداخته بود توش !!!

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 942
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : چهار شنبه 16 فروردين 1391
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 1104
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : چهار شنبه 16 فروردين 1391
نظرات

 

تاریخچه پرسپولیس

 

مقدمه: باشگاه شاهین (۱۳۴۶-۱۳۲۱)

باشگاه فوتبال شاهین در سال ۱۳۲۱ به‌ دست عباس اکرامی بنا شد. او یک معلم بود و باشگاه را با کمک تعدادی جوان دانشجو با شعار «اول اخلاق، دوم درس، سوم ورزش» بنا نهاده بود. باشگاه شاهین توانست بازیکنان بزرگی مانند پرویز دهداری، امیرمسعود برومند، همایون بهزادی، حمید شیرزادگان، حسین کلانی و بسیاری دیگر را که در تیم ملی بازی کردند، به فوتبال ایران بشناساند. شاهین در دهه ۱۳۴۰ به اوج محبوبیت رسید اما برخی اتفاقات، فدراسیون فوتبال ایران و روزنامه کیهان ورزشی (مهمترین روزنامهٔ ورزشی آن زمان) را روبروی آنها قرار داد. اختلاف بین آنها بیشتر شد و باعث شد تا در روز ۱۸ تیر ۱۳۴۶، دو روز پس از برد ۳-۰ شاهین رو در روی باشگاه تهرانجوان، سازمان ورزش و تفریحات ایران شاهین را منحل اعلام کند.

درمورد دلایل انحلال باشگاه شاهین حرف و حدیث‌های بسیاری وجود دارد. اگرچه سازمان ورزش دلیل انحلال این باشگاه را در متن ابلاغیه رسمی «منافات فعالیت‌ها با روح عالیه ورزش» عنوان می‌کند، اما برخی تحلیلگران، دلایل سیاسی؛ از جمله مخالفت عباس اکرامی با حکومت پهلوی را موثر می‌دانند. بنابر ادعای یکی از بازیکنان شاهین ردپای تحریک‌ های پرویز خسروانی، مدیر عامل وقت باشگاه تاج هم در این انحلال دیده می‌شود.

پس از انحلال شاهین هواداران با ادامه لیگ همراهی نکردند. هنگامی که شاهین منحل شد، چند باشگاه مانند پاس، راه‌آهن و عقاب درپی جذب بازیکنان شاهین برآمدند و این به معنی از هم ‌پاشیدن این تیم بود. اما با رایزنی علی عبده با پرویز دهداری و مسعود برومند، بازیکنان باشگاه شاهین به تیم پرسپولیس پیوستند.

باشگاه پرسپولیس (۱۳۴۶-۱۳۴۲)

باشگاه پرسپولیس تهران در سال ۱۳۴۲ به دست علی عبده بنیانگذاری شد. این باشگاه جزو دارایی‌های «شرکت سی.‌آر.سی» بود که به جز عبده، فاطمه پهلوی و همسرش محمد خاتم نیز از سهامداران آن بودند. عبده از آمریکا به ایران آمده ‌بود و در مشت‌زنی آمریکا صاحب عنوان قهرمانی و مسئولیت بود. در آن زمان باشگاه پرسپولیس در رشته‌های ورزشی بولینگ، والیبال، بسکتبال و اسکیت فعال بود و یک تیم فوتبال ضعیف در دسته دوم داشت که بهترین بازیکن آن محمود خوردبین بود.

پس از انحلال شاهین و در زمستان ۱۳۴۶، با رایزنی عبده و پرویز دهداری، ۴ نفر از بازیکنان شاهین به نام‌های ابراهیم آشتیانی، ناظم گنجاپور، کاظم رحیمی (به عنوان کاپیتان) و بهمن نوروزی در یک بازی دوستانه با باشگاه جم آبادان (که در آن زمان باشگاهی صاحب نام و قهرمان اولین دوره جام منطقه ای ایران بود) در ترکیب تیم دسته دومی پرسپولیس قرار گرفتند.

حضور این ۴ نفر در آن بازی زمینه ‌ساز پیوستن بقیه‌ی بازیکنان شاهین به پرسپولیس و آغاز محبوبیت این باشگاه شد. پرسپولیس سال ۱۳۴۷ را با مربیگری پرویز دهداری و سرپرستی مسعود برومند آغاز کرد. این تیم باید کار خود را از دسته دوم آغاز می‌کرد، اما انحلال چند تیم در آن زمان باعث شد تا مسابقات رده ‌بندی برای تعیین دسته باشگاه ‌های کشور برگزار شود. در آن مسابقات ۴۴ تیم شرکت کردند که تیم‌های پرسپولیس، تاج، پاس و عقاب در گروه‌های خود صدرنشین شدند.

 

سالیان نخست (۱۳۵۲-۱۳۴۶)

از سال بعد پرسپولیس وارد لیگ ایران شد و با قهرمانی باشگاه‌های تهران به عنوان نماینده‌ی ایران به جام باشگاه‌های آسیا که در تایلند برگزار می‌شد راه یافت، اما پرسپولیس در آن جام موفق نبود و در مرحلهٔ گروهی این رقابت ها حذف شد. در سال ۱۳۴۸ کارخانه ایران ناسیونال خودروی پیکان را تولید کرد. محمود خیامی مالک آن برای تبلیغ محصول جدید کارخانه‌اش با عبده توافقنامه‌ای امضا کرد و تمام بازیکنان پرسپولیس به جز عزیز اصلی و محمود خوردبین را برای باشگاه پیکان به صورت قرضی خریداری کرد. در آن سال پیکان با اقتدار قهرمان شد و پرسپولیس با بازیکنانی جوان به مقام یازدهم رسید. پیکان آن سال پرسپولیس را با گل علی پروین شکست داد. سال بعد تمام بازیکنان به پرسپولیس بازگشتند.

در سال ۱۳۵۰، پرسپولیس اولین قهرمانی خود را با اقتدار به دست آورد. آن‌ها فصل را با ۱۳ پیروزی و ۱ شکست برابر تاج مسجد سلیمان پشت سر گذاشتند. در سال ۱۳۵۱ عبده مانور تبلیغاتی بزرگی به راه انداخت و باشگاه پرسپولیس را یک باشگاه حرفه‌ای اعلام کرد، اما در پی حمایت نکردن دیگر باشگاه ‌ها، پرسپولیس بار دیگر آماتور شد.

دوران جام تخت جمشید (۱۳۵۷-۱۳۵۲)

جام تخت جمشید در سال ۱۳۵۲ راه ‌اندازی شد. این جام تا آن زمان، معتبرترین و برترین جام برگزار شده در ایران بود. در ۵ دورهٔ برگزاری این جام، پرسپولیس با ۲ قهرمانی در سال ‌های ۵۲-۵۱ و ۵۵-۵۴ و نایب ‌قهرمانی در ۳ سال دیگر، پرافتخارترین تیم ایران لقب گرفت. در نخستین دورهٔ جام تخت جمشید نیز پرسپولیس بدون شکست و با اقتدار تمام قهرمان شد و حتی تاج، رقیبش را که نایب ‌قهرمان شد؛ ۶-۰ شکست داد.

پرسپولیس با پیروزی ۲-۰ برابر ماشین سازی تبریز در ۲۲ مرداد ۱۳۵۷، دوران حضور خود را در جام تخت جمشید به پایان برد.

سال‌های نخست پس از انقلاب (۱۳۶٥-۱۳۵۸)

چند ماه پیش از انقلاب اسلامی، ساختمان بولینگ عبده آتش گرفت. در پی این آتش‌ سوزی بیمه تمام خسارت را به فاطمه پهلوی پرداخت نمود. از این رو برخی او را در آتش‌ سوزی سهیم می‌دانند. عبده و فاطمه‌ پهلوی پس از آتش‌ سوزی به آمریکا رفتند.

با این که پرسپولیس در سال ۱۳۵۸ در جام شهید اسپندی به قهرمانی رسید، اما تیم از هم پاشید و بسیاری از بازیکنان عوض شدند. بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی باشگاه پرسپولیس را مصادره کرد و باشگاه بدون زمین تمرین و دفتر در اوج تنگدستی زیر نظر سازمان تربیت بدنی قرار گرفت.

با وقوع جنگ ایران و عراق و برگزار نشدن لیگ کشوری، پرسپولیس از دوران خوب خود فاصله گرفت، اما همچنان یکی از تیم‌های برتر جام باشگاه ‌های تهران و جام حذفی تهران بود.

تغییر نام به پیروزی (۱۳٧٠-۱۳٦٥)

در سال ۱۳۶۰ سازمان تربیت بدنی نام بولینگ عبده را به مجموعه ورزشی شهید چمران تغییر داد و دفتر باشگاه به خوابگاه تبدیل شد. سازمان تربیت بدنی قصد داشت نام باشگاه را هم تغییر دهد اما بازیکنان در اعتراض به تغییر نام باشگاه، در بازی با هما در لیگ تهران حاضر نشدند و قهرمانی این مسابقات را از دست دادند.

در دی ۱۳۶۵، پرسپولیس تحت پوشش بنیاد مستضعفان قرار گرفت و مدیرعامل باشگاه اعلام کرد که نام باشگاه به «آزادی» تغییر خواهد کرد. بار دیگر بازیکنان برابر تغییر نام باشگاه مقاومت کردند و محمود خوردبین (سرپرست تیم)، به نمایندگی از پرسپولیس، از حضور در مسابقات انصراف داد.

پس از مدت کوتاهی بنیاد مستضعفان از باشگاه‌داری انصراف داده و امتیاز آن را به شرکت فرهنگی ـ ورزشی پرسپولیس که در تاریخ 16/2/70 به ثبت رسیده و 49% از سهام آن به سازمان تربیت بدنی تعلق داشت، واگذار نمود. اما در روز ۲۷ بهمن 137٠، با ثبت مؤسسه فرهنگی ـ ورزشی پیروزی، امتیاز این تیم ناباورانه به آن مؤسسه انتقال یافت و تاکنون نیز معلوم نشده که علت انتقال امتیاز باشگاه پرسپولیس از شرکت فرهنگی ـ ورزشی پرسپولیس که مالک واقعی آن بوده، چیست. هرچند به هر حال هنوز هم اکثریت مردم ایران این تیم را با نام پرسپولیس می‌شناسند.

شرکت فرهنگی ورزشی پرسپولیس (۱۳٨٧-۱۳٧٠)

شرکت فرهنگی ورزشی پرسپولیس در تاریخ 18/2/1370 با شماره 83332 توسط آقای اسماعیل وفائی با 5/50% سهام، سازمان تربیت بدنی به ریاست آقای دکتر حسن غفوری‌فرد و به نمایندگی آقای عباس انصاری‌فرد با 49% سهام و آقای حسین منتظر موعود با 5/0% سهام تأسیس شد و به ثبت رسید. در همان زمان آقای وفائی به سمت مدیرعامل، آقای انصاری‌فرد (نماینده سازمان) به سمت رئیس هیئت مدیره و آقای منتظر موعود به سمت نایب رئیس هیئت مدیره انتخاب شدند.

شایسته ذکر است که آقای حسن غفوری‌فرد به عنوان معاون رئیس جمهور و سرپرست وقت سازمان تربیت بدنی، آقای انصاری‌فرد را به عنوان نماینده تام‌الاختیار و امین سهام سازمان در تاریخ 31/1/70 معرفی کرده بودند.

پس از آن در تاریخ 20/7/72، سازمان تربیت بدنی عدم تمایل خود را نسبت به ادامه همکاری با شرکت پرسپولیس اعلام و در تاریخ 20/6/76 کل سهام خود را به آقای وفائی واگذار و از شرکت پرسپولیس خارج شد. البته بین سال‌های 72 تا 76، تمام جلسات با حضور آقای انصاری‌فرد به عنوان نماینده تام‌الاختیار سازمان تربیت بدنی برگزار می‌شد. و تاکنون همواره جلسات سالیانه هیئت مدیره شرکت پرسپولیس با حضور سهامداران به صورت منظم برگزار و صورتجلسه‌های مربوطه به اداره ثبت شرکت‌ها و موسسات غیرتجاری ارجاع داده شده است.

در همان تاریخ آقای وفایی با هبه (امانت دادن) 5/50% سهم خود به آقای حسن عابدینی معروف به امیر عابدینی مدیرعامل اسبق باشگاه پیروزی، میزان سهم خود را به ٤٩% کاهش داد و آقای منتظر موعود نیز 5/0% سهم خود را به آقای بهروز محمودی واگذار کرد.

آقای عابدینی در تاریخ 17/7/87، 5/50% یعنی تمام سهم امانی خود و 5/0% سهم آقای محمودی را در ازای دریافت وجه به آقای وفائی بازگرداند و از پرسپولیس خداحافظی کرد و به این ترتیب آقای وفائی مجدداً صاحب تمام سهام پرسپولیس شد.

بر مبنای آخرین مجمع عمومی عادی که به طور فوق‌العاده در مورخ 3/8/87 تشکیل شد، همراه با آقای اسماعیل وفائی، شرکت غذاسازان زندگی به نمایندگی آقای حمید موحدی و شرکت تجارت بین‌المللی وفا کیش به نمایندگی آقای مصطفی جوادی شجونی برای مدت دو سال به عنوان اعضاء هیات مدیره و آقای اسماعیل وفائی به سمت رئیس هیئت‌مدیره و مدیرعامل؛ و حمید موحدی به سمت نایب رئیس هیئت مدیره تعیین و همچنین محرم هادی‌سرابی به سمت بازرس اصلی و کمال میرمحمدی به سمت بازرس علی‌البدل برای مدت یک سال انتخاب گردیدند. و هر یک از این دو شرکت متعلق به آقای وفائی صاحب 1% از سهام پرسپولیس شدند و 98% دیگر سهام نیز در مالکیت شخصی آقای وفائی ماند.

هرچند آقای وفایی بارها و بارها در مقاطع مختلف اعلام داشته‌اند که سهام شرکت فرهنگی ـ ورزشی پرسپولیس که در اصل مالک و صاحب امتیاز باشگاه پرسپولیس نیز می‌باشد به تمامی طرفداران و هواداران میلیونی پرسپولیس در ایران و اقصی نقاط جهان تعلق دارد و ایشان همواره مترصد فرصتی هستند که بتوانند سهام شرکت فوق‌الذکر را ضمن حفظ نظارت مستمر دولت به مالکین واقعی پرسپولیس یعنی انبوه میلیونی هواداران واگذار نماید.

تعداد بازدید از این مطلب: 759
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : یک شنبه 28 اسفند 1390
نظرات

 

 

داستان ديوانگی و عشق

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

تعداد بازدید از این مطلب: 1122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود